برای هزارمین بار کابوس دیدم. همیشه تمام روز و در انتظار شب بودم تا بیاد و بخوابم. تنها راه آروم شدنم شب بود. عاشق خواب بودم. اما حالا ...
نمیدونم با این کابوسها چیکار کنم. به کی بگم؟؟ هیشکی نمیتونه درکشون کنه. یه چیزی میگم بهم نخندید. راستش... میدونید چیه؟؟ این روزا از شب هم میترسم. اصلا از همه چیز میترسم. ا ز این سیاهی، از این شبهای مرگ، از موندن ، از رفتن،از دوری دوستام ، از کنار دوستم،از این چیزی که هستم،از این چیزی که هست، از آدما ، اصلا ازخودم هم میترسم. خیلی سخته که شبی که همه تو خواب نازند یه دفعه از خواب بپری و شب و با وحشتی که تو ی خواب حس کردی با هزار بار خوابیدن و بلند شدن به صبح برسونی. بعد صبح یه جوری واسه همه نقش بازی کنی که روز خوبی داشتی. دیروز معنی تمام این کابوسها رو فهمیدم. تمامش راست بود. حقیقت داشت. اما چه فایده . هیچ راهی نداشت که از شرشون خلاص بشم. یعنی از بین رفتن این کابوسها دست من نیست دست یکی دیگه هست. یه جورایی حالیش کردم اما اون.....به قول خودش ته دلش هیچی عوض نمیشه. بچه ها واسم دعا کنید. تنها لحظه های آرام زندگیم شبها موقع خواب بود که اونم از بین رفت. واسم دعا کنید.